امروز 18 ساله شدم... خداحافظی میکنم با بچه سالی و وارد دنیای بقیه میشوم... هوم... میدانم... بچه ام هنوز... خدا را شکر!
شاید بزرگانه ترین تولدی را داشتم که برایم ممکن بود... جشن تولد امسال نه در آغوش خانواده، که در آغوش عشق بود...
18 سال گذشت و من چقدر متغیر بودم! و این سال آخر... آه امان از این سال آخر...!
18 سال گذشت، من 18 ساله شده ام اما هنوز 18 ساله ها را بزرگترهایی تصور میکنم که فاصله است تا رسیدن من به آنها...
حالا میتوانم فرمان را در خیابان بچرخانم، حساب بانکی باز کنم و فیلم های مستهجن ببینم...!
18 سال گذشته است و من از امروز تا یک سال بعد، همان دختر 18 ساله شادابی هستم که برای خودش خانمی شده...
18 سال بعد است... من با پدرم تنها در ماشین مینشینم و او روی من حساب میکند...
18 سال بعد است... دیگر میشود نوشت، حرف زد، فکر کرد و سن را پنهان نکرد...
18 سال گذشته است و من راضی هستم...! 18 سال گذشته است و من مثل سال های قبل، از سنم لذت خواهم برد...
18 ساله شدم... و دیگر دیر است برای اینکه یکی از جوانترین نویسنده های دنیا باشم...
18 ساله شدم و حالا یک " اگر" دیگر به دامنه "اگر" هایم اضافه میشود: اگر سوی دیگر دنیا بودم... حالا میتوانستم به پای خودم اعتماد کنم و روی آن بایستم...
18 ساله شدم و از این به بعد ممکن است بگویم ... اگر آن سوی دنیا بودم، میشد حالا او را ببینم... بدون اینکه اجازه ای لازم باشد یا نقشه ای در کار...!
امروز 18 سال بعد است... من انقدر تجربه دارم که از دوستانی که تبریک را فراموش کردند ناراحت شوم...
من با خودم آشنا هستم... درکش میکنم... خوبی ها و ناخوبی هایش را میبینم... 18 سال بعد است...
18 سال بعد است... این خداست...! دوست صمیمی ام...!
18 سال گذشته است... مغزم میگوید اینبار قلبم توهم نزده...
و حالا... 18 سال بعد است...!
ای سطرهای 18 سالگی! جا به جا شوید! چراغ ها را خاموش میکنم...! *
* سطرها در تاریکی جا عوض می کنند... نام کتابی که امروز محمد عزیزم به من هدیه کرد.
18 سالگی ..
بچه بودن رو بیشتر دوست داشتم :)
سلام
پس تو هم اردیبهشتی هستی
تولدت با تاخیر مبارک خانم هجده سالهء خوشبخت